پاییز بود وقتی بهار زندگی پر از تلاش یوسف آغاز شد...انگار مادر زمین فهمیده بود چه فرزند نیکویی به دامان دارد.هوای پاییزش عطر بهار داشت...دهم دی ماه هزارو سیصدوچهل وهشت وقتی سرمای دلنشین شهرکرد چهره یوسف را نوازش داد چشم به دنیایی گشود که قرار بود حماسه آفرینانش نوزادگان همین دیار باشند.
سال 58 بود که به شهرستان فلاورجان نقل مکان کردند ودر دبستان شهید رجایی دوران ابتدایی ودر مدرسه شهید منتظری دوران راهنمایی را به اتمام رساند.از همان موقع بود که علاقه یوسف به کارهای بزرگ جلوه گرشد...او به رشته معماری علاقه مند بود درست زمانی که چیزی تا رسیدن به هدف دوران پر شور نوجوانی اش نمانده بود بر کوس جنگ کوبیده شد و یوسف هدفی والا درزندگی اش یافت آنهم پاسداری از خاک و ناموس و کشورش بود.
یوسف 16 ساله در اسفند 1364عازم پایگاه محمد منتظری نجف آباد شد ...حالا دیگر برای خود مردی شده بود و برای نشان دادن توانایی هایش ثانیه شماری میکرد.
انتظار به پایان آمده بود درست اول اردیبهشت 65 بود که به همراهی مردان مرد با کاروان عظیمی از رزمندگان استان اصفهان رهسپار راه نور شد...
با کمی سنش قلب بزرگی داشت...مسئولیات سختی بر عهده میگرفت.در کنار کارهایش درسش را نیز میخواند و همواره در فکر انجام هرچه بهترمسئولیاتش بود
کربلای 4 بود.درست میانه های اروند بود...یوسف تیربارچی بود و بخوبی از پس مسئولیتش برمی آمد...قایق حامل تیربارچی هدف قرار گرفت...خداروشکر کسی آسیب ندید...حجم آتش زیاد بود اجبارآ روانه جزیره ام الرصاص شدند ... وسط اروند بود ...یوسف با آتش تیربارش دشمن را کلافه کرده بود...هدف دشمن قایق آنها بود...ویلاخره....یوسف مجروح شد...
ابتدای عملیات بود, همرزمان میخواستند یوسف را به همراه ببرند اما او خواست که به راهشان ادامه دهند...
به سختی نفس میکشید اما سعی میکرد به همرزمان اطمینان دهد که حال خوبی دارد ,مدت زیادی طول نکشید....ایشان به فیض والای شهادت نائل شدند...